معرفی کتاب پاستیلهای بنفش
کتاب پاستیلهای بنفش نوشته کاترین اپل گیت است که با ترجمه آناهیتا حضرتی کیاوندانی نوشته شده است. این کتاب درباره عشق، دوستی و خانواده است.
این کتاب داستان پسر بچهی کوچکی به نام جکسون است. از نظر جکسون همه چیز باید منطقی و واقعی باشد و خیال به هیچ دردی نمیخورد، اما یک روز میفهمد آدمها همیشه دلشان نمیخواهد در دنیای واقعیت باشند. جکسون برای اولین بار در زندگیاش برای خودش یک دوست خیالی پیدا میکند. دوست خیالی جکسون مانند خودش عاشق پاستیلهای بنفش است.
درباره کتاب پاستیلهای بنفش
جکسون امسال به کلاس پنجم میرود و روای داستان است. پدرش به دلیل ابتلا به ام اس کارش را از دست داده و خانوادهی جکسون برای تامین هزینههای زندگی با مشکلات زیادی مواجه هستند. اوضاع به قدری بد است که خانواده جکسون نتوانستند خانهای برای زندگی اجاره کنند و مجبورند در یک مینی ون زندگی کنند.
جکسون در این داستان احساساتش را با ما به اشتراک میگذارد. او اعتقاد دارد در این دنیا همهچیز باید واقعی باشد و در ذهنش جایی برای خیالپردازی وجود ندارد.
اما در همین حال و هوا و مشکلات، سر و کلهی دوست خیالی کودکیاش یعنی کرنشا پیدا میشود. کرنشا همراه دوران کودکی جکسون بود و چند سالی بود که از او خبری در ذهن جکسون نبود. اما حالا کرنشا آمده تا به جکسون کمک کند از پس سختیهای زندگیش بر بیاید.
خواندن کتاب پاستیلهای بنفش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به تمام کودکان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم. کتاب پاستیلهای بنفش به کودک کمک میکند خیالات و آرزوهایش را پرورش بدهد و اجازه دهد خلاقیتش رشد کند.
بخشی از کتاب پاستیلهای بنفش
چیزهای واقعی خیلی بهتر از داستانها هستند؛ داستان را نمیتوانید ببینید یا دستتان بگیرید و وزنش کنید.
البته کرگدنها را هم نمیتوانید توی دستتان بگیرید! وقتی داستانها را عمیق میخوانید، میبینید که دروغاند؛ من هم دوست ندارم دروغ بشنوم.
هیچوقت از چیزهای ساختگی خوشم نمیآمد. وقتی بچه بودم، هیچوقت لباسهای بَتمنی یا طرح حیوان را نپوشیدم. هیچوقت هم نگران هیولاهای زیر تختِخوابم نبودم.
مامان و بابام میگویند زمان مهدکودک، دورِ کلاس راه میرفتم و به همه میگفتم که من شهردار کُرهٔ زمین هستم، اما فقط چند روز این کار را کردهام.
حتماً دوباره رفته بودم توی فاز خیالبافی؛ اما خیلی از بچهها دوستهای خیالی دارند.
روزی، مامان بابام من را بُردند تا توی فروشگاه، «بانی خرگوشهٔ عیدِ پاک» را ببینم. روی چمنهای مصنوعی، کنار تخممرغِ مصنوعی گُنده، توی سبد مصنوعی ایستادیم.
وقتی نوبت من شد که با بانی عکس بیندازم، نگاهم افتاد به پنجههای بزرگش و آنها را کشیدم.
دست یک مرد توی آن بود. حلقهٔ طلا و مویهای ریزریزِ بور داشت.
پی نوشت:همه این کتاب ها ب قسمت قفسه اسرار من منتقل میشود
خط آبی به بعد
و منی که وقتی این کتاب را خوندم، ی چیزی هول و حوش ۱۹ سالگی بودم🗿