⭐💫کافه دل⭐💫

♥️پرسه های بی هدف❤️
آخرین مطالب
  • 15 Mehr 03 ، 22:54 میشه
  • 15 Mehr 03 ، 21:22 👓😎🐣
  • 16 Mordad 03 ، 09:55 جوجو و ....
  • 01 Mordad 03 ، 09:33 Didi
  • 08 Tir 03 ، 19:01 1...
  • 13 Khordad 03 ، 20:40 فرشتۀ زیبایِِ من
  • 31 Ordibehesht 03 ، 17:37 نیمه وجود
  • 28 Ordibehesht 03 ، 10:54 ۱۶ تیپ شخصیتی در تست MBTI
  • 28 Ordibehesht 03 ، 10:31 جوجه
  • پربیننده ترین مطالب
    محبوب ترین مطالب
  • 25 Farvardin 02 ... ::))
  • 14 Esfand 01 آموخت
  • 04 Farvardin 02 پروردگارا
  • 01 Mordad 02 عام
  • 28 Bahman 01 مبعث
  • 04 Farvardin 02 مثل
  • 14 Esfand 01 قدرت تخریب
  • مطالب پربحث‌تر
  • 06 Farvardin 02 ؟؟>؟>؟!!
  • 15 Farvardin 02 ی چالش دیگه
  • 26 Bahman 01 الان+موقت
  • 25 Ordibehesht 02 Happy birthday to me!
  • 25 Farvardin 02 ... ::))
  • 13 Farvardin 02 ی چالش👌
  • 05 Ordibehesht 02 من...


  • ⭐💫کافه دل⭐💫

    خدایا شکرت :)

    آخرین نظرات
    • 24 Mehr 03، 17:52 - mr. mister بک❤
    نویسندگان


    ⭐💫کافه دل⭐💫

    ♥️پرسه های بی هدف❤️


    Friday, 21 Bahman 1401، 09:08 PM

     

     

    خدای کریم

    ”زنی با لباس‌های كهنه و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی مواد خوراکی به او بدهد.
    آهسته و با خجالت گفت: شوهرش بيمار است و نمی‌تواند كار كند و بچه‌هایشان بی غذا مانده‌اند.
    مغازه دار با بی اعتنايی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست كه زن از مغازه‌اش بيرون برود!
    زن نيازمند، درحالي كه اصرار می‌كرد، گفت: «آقا شما را به خدا، به محض اين كه بتوانم، پولتان را می‌آورم.»
    فروشنده گفت نسيه نمی‌دهد.
    مشتری ديگری كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت‌وگوی آن‌ها را می‌شنيد به مغازه‌دار گفت: «ببين خانم چه می‌خواهد،خريد اين خانم با من!»
    خواربار فروش با تمسخر گفت: «لازم نکرده ادای انسانیت در بیاوری برای دو قلم جنس! می‌تواند رایگان ببرد»
    بعد رو به زن کرد و با صدايی كنايه‌آمیز گفت: «ليست خريدت كو؟ ليست را بگذار روی ترازو، به اندازه‌ی وزنش، هر چه خواستی ببر!»
    زن که صورتش از خجالت سرخ شد لحظه‌ای مكث كرد، بعد از كيفش تكه كاغذی درآورد، پشتش چیزی نوشت و روی كفه‌ی ترازو گذاشت.
    همه با تعجب ديدند كفه‌ی ترازو پايين رفت!
    خواروبار فروش باورش نشد.
    مشتری از سر رضايت خنديد.
    مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در ترازو كرد.
    كفه‌ی ترازو برابر نشد.
    مجبور شد آن قدر جنس بگذارد تا كفه‌ها برابر شدند!
    خواروبار فروش با تعجب و دل‌خوری تكه كاغذ را برگرداند تاببيند واقعیت ماجرا چیست!
    پشت لیست خرید نوشته شده بود:
    «خدای کریم، تو از نياز من با خبری، خودت آن را برآورده ساز»“

    ꜰᴀʜɪᴍᴇʜ ♪

    نظرات  (۴)

    21 Bahman 01 ، 21:12 ماه زده

    قربونت برم که این داستان های قشنگ رو می ذاری

    پاسخ:
    خدا نکنهههه عزیز دلم ..مرسی ک خوشت اومده لاو
    21 Bahman 01 ، 22:14 محسن رحمانی

    👏👏👏👏👏

    پاسخ:
    سپاس ^-^
    21 Bahman 01 ، 22:44 آلا (alileh)

    چ قشنگ

    پاسخ:
    چشمات قشنگ میبینه عزیزم
    22 Bahman 01 ، 00:31 پسر آبی

    آبکی بود... 

    پاسخ:
    یعنی چی از چ لحاظ؟...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی