خدای کریم
”زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی مواد خوراکی به او بدهد.
آهسته و با خجالت گفت: شوهرش بيمار است و نمیتواند كار كند و بچههایشان بی غذا ماندهاند.
مغازه دار با بی اعتنايی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست كه زن از مغازهاش بيرون برود!
زن نيازمند، درحالي كه اصرار میكرد، گفت: «آقا شما را به خدا، به محض اين كه بتوانم، پولتان را میآورم.»
فروشنده گفت نسيه نمیدهد.
مشتری ديگری كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفتوگوی آنها را میشنيد به مغازهدار گفت: «ببين خانم چه میخواهد،خريد اين خانم با من!»
خواربار فروش با تمسخر گفت: «لازم نکرده ادای انسانیت در بیاوری برای دو قلم جنس! میتواند رایگان ببرد»
بعد رو به زن کرد و با صدايی كنايهآمیز گفت: «ليست خريدت كو؟ ليست را بگذار روی ترازو، به اندازهی وزنش، هر چه خواستی ببر!»
زن که صورتش از خجالت سرخ شد لحظهای مكث كرد، بعد از كيفش تكه كاغذی درآورد، پشتش چیزی نوشت و روی كفهی ترازو گذاشت.
همه با تعجب ديدند كفهی ترازو پايين رفت!
خواروبار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در ترازو كرد.
كفهی ترازو برابر نشد.
مجبور شد آن قدر جنس بگذارد تا كفهها برابر شدند!
خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تكه كاغذ را برگرداند تاببيند واقعیت ماجرا چیست!
پشت لیست خرید نوشته شده بود:
«خدای کریم، تو از نياز من با خبری، خودت آن را برآورده ساز»“
قربونت برم که این داستان های قشنگ رو می ذاری