آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود.
می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد.
و آغوشش بهشت است.
و صدایش آشناست.
سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از
روزهایی آتشین.
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای اعتماد می کند.
او را به شب نشینی رویا دعوت می کند. او را به حال خوش خلسه می برد.
آدم گاهی آن قدر دلش تنها می شود که به سایه ای می گوید:
« گرمم کن. »